پستها
کالاها
armaghan
کاردانپور
دنبال کردن
↔
♡
💬
1,055 view
and
14 like
☆
حکایت پارچه فروش
حکایت
پارچه
حکایت👌 پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد. وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد. مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم». •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
نظر شما چیست ؟
×
ورود / ثبت نام
×
نام کاربری تان را تعیین کنید و همه امکانات را ببینید
چنانچه فروشگاه دارید آدرس فروشگاه هم تغییر خواهد کرد
تعیین نام کاربری
حداکثر حجم مجاز عکس : ۲۰ مگابایت ، فیلم : ۵۰ مگابایت
۰/۵
۰/۱۰
ویرایش عمومی فعال شود
ارسال پست
ویرایش پست
آیا این پست حذف شود ؟
حذف
بازار فوری
تعیین نام کاربری
تکمیل مشخصات
صفحه من
حریم خصوصی
شرایط و قوانین
سوالات متداول
درباره بازار فوری
دانلود اپلیکیشن
ویرایش
حذف
گزارش
اشتراک گذاری